اعـــــلامـــــیـــــه...

خلاصه گذشته ها گذشت..


از خدا ممنونم که اجازه داد در زندگیم تجربه ی یه


عشق ناب رو داشتهباشم،


چیزی که همیشه جایش در زندگی ام خالی بود..


از خداوند ممنونم که تا نهایت توانم از عشق به پاکی


و عزت یاد کردم ..


و همیشه کرنش قلبمو با یاد عشق به جریان انداختم


از خدا ممنونم که درد من درد عاشقی بود و نذر من


برای عشق خرج می شد..


از خدا ممنونم که به سرم منت گذاشت و واژه های


عاشقی رو در پنجههای من اسیر کرد..


از خدا


ممنونم


که


"رضا"


رو


به


الی


داد..


«دوستت دارم خدای عزیزم»

_______________________________________


به دلیل مشغله های زیاد، این وب لاگ روزهای


چهارشنبه به روز خواهد شد اما بهتون سر می زنم


و نظرات تایید می شوند...


دوستای عزیزم منتظر حضور پررنگتون هستم.. 

 

نـــــــامـــــــزدونـــــــگ

سلام... سلام... 


ایندفعه بعد از هزار غم و گرفتاری الی به عقشش رسید و روی دشمناشو کم کرد..


می دونستین الی جوووونی دیشب نامزدونگ شده؟؟؟


الی شما رو به جشن دعوت می کنه ولی لطفا بگید برای عروسی چی باخودتون میارید؟؟؟؟


کــــــــــ ـــــــــــ ـــر

        خدایا!

               

               صدای شکستنم امروز 

                                   

                                           گوش هفت آسمونت

                                                           

                                                                 رو "کر" کرد، تو هم شنیدی؟

شــ ـــــ ــقـــــــایـــــــق

این مطلب رو توی یه کتاب خوندم خیلی خوشم اومد براتون درجش کردم..


خوشتون اومد بهم بگید..


شقایق گفت با خنده :


نه بیمارم ، نه تبدارم


اگر سرخم چنان اتش حدیث دیگری دارم ...


گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ وزیبایی


نبودم ان زمان هرگز نشان عشق وشیدایی


یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود و


صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه و من


بی تاب و خشکیده تنم در اتشی می سو خت ...


ز ره امد یکی خسته به پایش خار بنشسته و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود


ز انچه زیر لب می گفت شنیدم :....


سخت شیدا بود، نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بوداما ...


طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل ارد از ان نوعی که من بودم


بگیرند ریشه اش را و بسوزانند


شود مرهم برای دلبرش اندم شفا یابد


چنان چه با خودش می گفت :


بسی کوه وبیابن را بسی صحرای سوزان را به دنبال


گلش بوده و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من ....


بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من


به اسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد و


اومی رفت و من در دست او بودم و او هرلحظه سر را رو به بالاها


تشکر از خدا می کرد ....


پس از چندی هوا چون کوره ی اتش ، زمین می سوخت


و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت ، به لب هایی که تاول داشت


گفت :


اما چه باید کرد ؟


در این صحرا که ابی نیست ، به جانم هیچ تابی نیست


اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من


برای دلبرم هرگز دوایی نیست ...! و از این گل که جایی نیست ...


خودش هم تشنه بود اما !


نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و من در دست او بودم و حالا من


تمام هست او بودم ...


دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟


نه حتی اب ، نسیمی در بیابان کو ؟


و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت که ناگه روی زانوهای خود


خم شد ، دگر از صبر او کم شد ، دلش لبریز ماتم شد


کمی اندیشه کرد .........


آنگه ،


مرا در گوشهای از ان بیابان کاشت ، نشست و سینه را با سنگ خارایی


ز هم بشکافت


ز هم بشکافت...... اما ، آه !


صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد


زمین و اسمان را پشت و رو می کرد


و هر چیزی که هرجا بود با غم روبرو می کرد


نمی دانم چه می گویم ؟!


به جای اب ، خونش را به من میداد و بر لب های او فریاد


" بمان ای گل "


که تو تاج سرم هستی ، دوای دلبرم هستی


" بمان ای گل "


و من ماندم نشان عشق و شیدایی


و با این رنگ و زیبایی و نام من " شقایق " شد...